۱۱
ببخشيد!
شبی که برقِ کوچهی ما رفته بود
من فقط به عادتِ شبتاب
اندکی شعلهور از شوقِ هفتسالگی
چيزی، حرفی، شايد سخنی برای خودم گفته بودم.
به خدا نخواستم که باد بيايد، يا باران ...
يا کسی از پی من گريه کند،
حالا اگر که خوابِ حضرتِ مادرم را
به يادِ گهواره نمیآورم، ببخشيد!
ببخشيد!
من فقط میخواستم از بخت حيرتم
مثلا کنار شما باشم و
نيمی پونه، نيمی پروانه، پسين به خوابِ آب و ستاره بيايم
حالا که شاعرم
دوست میدارم پيش از طلوعِ چاقو
کبوترانِ کنارِ مناره را پَر بدهم بروند بعد از غروب بيايند.
کنار حوض، هميشه هوا از وضویِ بودن ما جاریست
ببخشيد!
يک اتفاقی افتاد
نفهميدم چرا بیسبب از کوچه به خانهام خواندند،
آينه به دستم دادند
بعد خيره به سوی خويش
دمی در خوابهای گريه نگريستم
انگار از دور
از همان سمتِ نابهنگام باد
صدای شکستن چيزی شبيه صدای آدمی میآمد.
آيا کسی از پیِ رفتنِ لامحالِ من میگريست؟
ببخشيد!
قرار بر اين بود که نه از نور و نه تاريکی،
تنها از ترانه زاده شوم،
پشتِ همين دريچهی دريا،
رو به منتظران گريه
گريه در گريه از گريه زاده شوم،
و بعد بترسم
بترسم و تنها نام ترا ميانِ دهان و ملحفه بخوانم ریرا!
|
بازگشت به فهرست
|