داستان قلع و قمع شدهی کاووس پيشدادی
پسرِ ابوجرير وُشْمگير
راهبَلَدِ ما
بازنشستهی راهآهن بود
ما
خلافِ مسيرِ ستارهی زهره
پيش میرفتيم.
آسمان خيلی دور بود
پيدا نبود.
پرسيدم مختومقلی!
من پيش از سپيدهدم مُرده بودم،
اما الان اينجا حوالیِ اَترَک چه میکنم؟
چرا محمود با ما نيامده؟
(محمود هم با من مُرده بود!)
بارانِ يکريزِ دُرُشتی
رَدپای توماج را میشُست،
درازنای بیمنزلِ دريا ناپيدا بود،
همسرايیِ مُردگان در مِه شنيده میشد،
جوانان قلعهی نور از پُل گذشته بودند،
بویِ ميوهی میخوش میآمد.
يک عده مشغول بريدن جنگل بودند
برای تابوتِ همهی ستارگان
همهی ستارگان روشنِ پيشِ رو.
مختومقلی
سهتارش را برداشت
رفت زير درخت اَفرا نشست،
فقط پرسيد:
اين ريلهای بیپايان آيا
به گُنبدِ خضرا میرسند؟
بگذار راهبَلَدِ پيرِ فراريان بخوابد،
فردا از مَرزِ ماه خواهيم گذشت.
|
بازگشت به فهرست
|