آخرين روزهای اسکندر مقدونی
با حوصله، آرام، با شکوه.
يکی يکی
نارنجکها را به کَمَر بست
کپسولِ سيانورِ کهنه را
لای دندانِ خالیِ سمتِ چپ پنهان کرد.
فرمود: مدالها!
فرمود: دو قطار فشنگ!
فرمود: شمشيرم!
ضامنِ مسلسل را آزاد کرد
سرش را بالا گرفت
و دوباره تکرار کرد:
راسِ ساعتِ ۹
راسِ ساعتِ ۹
(طبق معمول بايد بگويم: سپس!)
و سپس از پلههای مخفیگاه بالا آمد
به درگاهِ حياطِ شمالی، البته رو به جنوب رسيد
بالا و پايين کوچه را پاييد،
کيسهی زباله را کُنجِ سايه
زيرِ چنارِ پير گذاشت،
و چند لحظه بعد به مخفیگاهِ کهنسال خود بازگشت،
بازگشت
و در آمادهباشِ کامل به رختخواب رفت،
به رختخواب رفت و آهسته زير لب گفت:
میخواهم بميرم،
و مُرد!
|
بازگشت به فهرست
|