فَا
قرارِ قديمیِ من با مرگ
همين است:
هرگز از حضورِ هيچکسی نترسيدهام.
وقتی ميان اين همه دنيا
تنها همين دقيقهی بیوَصی سهم من است
ديگر دليلی ندارد به دانايیِ شما ايمان بياورم.
به من چه که تلخ میبارَد اين شوکرانِ شور،
يا چرا اين چراغ ... فلان وُ
آن چند و چونِ کور ...!؟
هی راهبَلَد، راهبَلَد!
بگذار يک غَلْتِ ديگر بخوابم،
گور پدرِ کار و نان و وظيفه،
يا هر چه واژه که مفتِ چنگِ حَرافان ...!
|
بازگشت به فهرست
|