آميگو خورخه باواريا
آن روز
تيتر درشتِ روزنامهها
از اتفاق عجيبی خبر میداد.
مردم
پيش از واپسين دقايقِ دلهره
زير سقفی از ستارگانِ مُرده
صف بسته بودند.
ما هم آنجا بوديم
جمعيتِ بیپايانِ ما
همچنان چشم به راهِ نوبت بود.
خبر آمد نخست
فيلسوفان و نظاميان از دروازه بگذرند.
و گذشتند،
و بعد بانکداران، کارفرمايان و عدهای ديگر آمدند،
و باز نوبت به ما نرسيد.
خورشيد خوابآلود
داشت رو به آفاقِ آهستهی هراس میگريخت
جذاميان درهی جن گريه میکردند
زمان به آخر رسيده بود
ما در ظلماتِ حيرتزدگان
از رسيدن به دروازهی دريا بازمانده بوديم.
يک نفر از من پرسيد: پس میمانيد اينجا چه کنيد؟
تا سقوط ستارگان مُرده چيزی نمانده است!
من مشغولِ خواندن ترانهای از آميگو خورخه باواريا بودم،
گفتم:
زمان بیارادهی ما میميرد
جهان بیوجود ما ممکن نيست
زندگی بیحضور ما خاموش است.
بعد آميگو خورخه باواريا گفت:
آنجا زنی از انتهای کوچه آوازتان میدهد،
برويد!
و ما رفتيم
و ما میدانستيم که زنده خواهيم ماند
و ما گفتيم آری
جهان را آنگونه که شايستهی آدمیست خواهيم ساخت.
فردا
تيتر درشت روزنامهها را بخوانيد!
آميگو خورخه باواريا
نام مستعار شاعری از اهالی مَرغا بود.
|
بازگشت به فهرست
|