نُچ
هميشه،
همين هميشه بوده وُ
هميشه،
همين هميشه خواهد بود.
هيچ اتفاقی نيفتاده
هيچ هنوزی نبوده.
هيچ رازی رخ نداده است.
نه دليلی برای دويدن
نه علامتِ عريانی که آمدن،
آمدنِ آدمی را چه سلامی
آمدنِ آدمی را چه عليکی؟
من نمیدانم اين واژههای برهنه
از کجا
به اين کرانهی بیبشر آمدهاند.
سوال میکنم
آيا ميانِ از هر چه مرگ وُ
از هر چه حضور،
راهی برای گريختن از آن پرسشِ پردهپوش
پيدا نيست؟
ناتوانتر از تکلمِ اين حيرتِ عتيق
تنها منم
که پرده پرده به میفروشِ هزارهی شيراز پناه میبرم.
ديگر نه سال و ماهی که چند وُ
نه چراغ و چارهای که راه.
هی هنوزِ هميشه!
به من چه که اين چراغ شکسته وُ
اين جهانِ خسته ... که بیجواب.
|
بازگشت به فهرست
|