شناسنامه
پيالهنوشِ حيرتِ شعر وُ
همسونويسِ حضرتِ حافظ منم،
که چشم به راهِ جادویِ واژهها
تنها به کُنجِ همين خلوتِ آهسته
عادتم دادهاند.
من برادرِ بیاسمِ آب وُ
فاميلِ نزديک به عيشِ آتشم.
ملائکِ منتظر
از شنيدنِ هر اشارهی من است
که اورادِ عجيبِ جبرئيل را به ياد میآورند.
ملائکِ منتظر میدانند
درخت چرا دور مانده از اسمِ آب،
آتش چرا افتاده در نيستانِ ما،
و جِن چرا در تلفظِ تشنگی ...،
و مَن چرا در تکلمِ هوش!
به من بگو
رازِ دانايیِ گندم کجاست.
حکايتِ زن و پياله و گل سرخ،
يا
کاشفالشيئیِ کبريا ... کجاست؟
هی پيالهنوشِ حيرتِ حَوّا!
بيا،
در مِیِ خالصم از شبِ گريه بشوی،
زيرا از کتابِ نی است اين:
به شرحهی هر حکايتی که توراست،
از عطرِ دی است اين:
به شهريورِ هر شوکرانی که توراست،
از حيرتِ حيّ است اين:
به آهویِ هر حضوری که توراست.
و توراست
که در تکلمِ ملکوت فرصتم دادی
تا غَرقهی عطرِ تو از اندوهِ آدمی بگذرم.
و گذشتم،
اما ای کاش هرگز شاعر نمیشدم.
|
بازگشت به فهرست
|