دو داستان بلند از مادرم ماهزری
۲
اول، زمين تنها بود
زمين تنها بود تا شبی
که خواب ديد
يک نفر دارد آوازش میدهد،
زمين همان موقع فهميد
اسمش زمين است.
آدمی بود او
که خواهرِ خود را آواز داده بود به اسم.
۱
دوم، در آغازِ آفرينش
روزها، شب بود و شبها، شب!
يک شب که ماه رفته بود سَفَر
خورشيد تب کرد و سوخت و سوخت
تا شب، روز شد وُ
روز رو به تاريکی گذاشت.
از همان زمان
عدهای گفتند حق با زن است،
مَردها خيلی سَفَر میروند.
|
بازگشت به فهرست
|