خداوندِ پَردهپوشِ خنياگران
پادرميانی خواهد کرد
هی میگردم وُ
باز چراغی هيچ
از اين همه هوای روشن،
تاريکم نمیکند.
اينجا
نه مَحرَمِ رازی
که دلداریِ دروغش به خواب،
نه بيداریِ خودگريزِ خستهای
که بیمگویِ چرا.
راستی چرا؟
هی با ماهرفتهی بیآفتاب نيامده،
بيا!
ديگر نه ماه را برای شبِ گريه میخواهم
نه آفتاب را که روزِ قرار.
|
بازگشت به فهرست
|