بیحيا
آوردهی بیگاهِ بارانهای شمالی منم
رفتهی از هوشِ هر گريه در اين هوا،
از خوی و موی و روی تو ... حالی،
حالی به حالی منم.
رَد به رَدَم به راهِ وَرا،
گرفتهی دستم چه میبری به راه؟
خدا
قسم به رسمِ غزل خوانده است مرا.
میبِنَخوانیام به اوزانِ عيش وُ
میبِنَخوانیام به آوازِ نی،
شهريورا ...!
شدن به شوقِ تو از عشق،
يعنی که مُردنِ مرا کی ديدهای به دی؟
يا حضرتِ همين لحظه که لبريزِ رفتنام،
اين جان و اين جامه و اين واوِ بیویام، وطنام،
من زنده به طعمِ همين تنام.
هی بیهودگی
بیهودگی
بیهودگی!
نه ماندنِ جايی
که کمی از خودم به خواب،
نه رفتنِ جايی
که کمی از تو به آسودگی.
|
بازگشت به فهرست
|