ریرا
اولْروز
نه روز بود و نه رويا،
نه عقلِ علامت،
نه پرسشِ اندوه.
تنها وزيدنِ بیمنزلِ اشياء بود
که غَريزهی زادن را
از شد آمدِ بیدليلِ آفتاب میآموخت.
و بعد به مرور
ذره نيز در وَهمِ بیکجايیِ خويش
وطن در تکلمِ اتفاق گرفت.
تمامِ حکمتِ حادثه همين بود،
تا شبی
که حيرت از نادانیِ نخست برآمد وُ
جستوجو
جانشينِ تماشایِ دلهره شد.
و من آنجا بودم
کنار باشندهی بزرگ
هم در نخستين روزِ آفرينشِ آدمی،
که آوازم داد: بيا!
مُغانِ مادينهی من،
زن،
هَستِ اَلَستِ عَدَم،
ماه
ماهِ موزونِ سپيدهدم.
|
بازگشت به فهرست
|