گفتوگویِ شبانهی کارگرانِ موسمی
داستان از آنجا آغاز شد
که عبداله گفت:
ميان اين همه برج و ديوار و دريچه
چرا هيچ سقفی نصيبِ ما نمیشود؟
همه دورِ پيتِ روشنِ قير و مقوا
روزنامه انداخته
داشتيم نان و پياز و نوشابه میخورديم.
هفت نفر بوديم
هر کدام از ما
لهجهی خاصی از آرزوهای اين هزاره داشت
جز او که اسم نداشت، گِلايه نداشت، لهجه نداشت
فقط رفته بود زيرِ نورِ ماه
لایِ جاجيمی کهنه
داشت چيزی میخواند.
او به روشنی میدانست
شمردنِ ستارگانِ بیشمار
هيچ ربطی به تاخير سپيدهدم ندارد.
بعد از شام
يکی از ميانِ ما گفت:
فردا صبح
اولين سنگ که اولين شيشه را شکست
دارايیِ دنيا را
ميانِ خود تقسيم خواهيم کرد.
کارخانهها، برجها و بانکها
برای صَفدَر سياه،
نان و نفت و جنوب را
به ميتی مَلو خواهيم داد،
کاخها، کوچهها، شهر، شعلهها
همه را عبدالله برخواهد داشت،
تمام رودها، درياها و داشتهها
برای غلامکَلو،
و باقیِ دنيا
دستنخورده برای تو،
من هم
شبهای پُر ستارهی پاييزی را برمیدارم
برمیگردم ولايت،
هفت سال است که نامزدم به مهاباد
چشم به راهِ من است.
برخاستم
تختهپارهای در پيتِ روشنِ IRAN-OIL گذاشتم
رفتم سمتِ نورِ ماه،
سمتِ خاموشِ کسی
که چيزی از اين جهان نخواسته بود،
بیاسم، بیگلايه، بیلهجه،
عميق، آرام و آسوده خوابيده بود،
کتابِ گشودهاش در باد ورق میخورد.
جاجيم را آهسته بالا کشيدم
تا زيرِ چانهاش،
هوا سرد بود.
|
بازگشت به فهرست
|