حوصلهی نوشتناش در من نيست
خانهام، در خانه نشستهام،
کتری کهنه
روی اجاق است هنوز، روشن!
دستِ راستم روی ديوار
راهیست انگار
به ديوارِ بیدليلِ بعدی نمیرسد.
چراغ مطالعه، چند مطلبِ مهيا،
مداد، کبريت، و کلماتی رها شده روی ميز.
ساعت،
پنج و نيمِ بامداد است،
هنوز بيدارم،
چيزی دارد دور و بَرِ سَرَم
سايه میآورد
روشنايی میبَرَد
کاری دارد حتما،
هوایِ حرفِ تازهای شايد
شهودِ نوشتنِ چيزی شايد
تولدِ بیگاهِ ترانهای شايد.
نگاه میکنم،
خير است پرندهای
که آمده روی بندِ رختِ همسايه نشسته است.
حوصلهی برخاستن و دَمکردنِ چای در من نيست.
از خودم میپرسم:
پس کی خسته خواهی شد؟
اينجا
لابهلایِ شب و روزِ اين همه مثلِ هم
چه میکنی، چه میخواهی، چه میگويی؟
وَهم، وَهمِ واژه، واژه، واژه ...
بس است ديگر!
زنجير از پیِ زنجير اگر بوده
بسيار گسستهای،
حرف از پیِ حرف اگر بوده
بسيار شنيدهای،
درد از پیِ درد اگر بوده،
بسيار کشيدهای.
ديگر چه میخواهی از چند و چون چيزی
که گاه هست و گاه نيست.
همين جا خوب است
همين کُنجِ بیپيدايی که نشستهای خوب است.
نگاه کن،
روی بندِ رختِ همسايه
زيرپوشِ زنانهای جای پرنده را گرفته است.
|
بازگشت به فهرست
|