نوروزِ گرسنگان
قفل و خيال و خانه را عطری نيست،
اين يک است اين،
به نخواندنِ من از خانه که میرود!
تا به نخواندنِ من اين همه حيران،
رفتهی کدام روی توام ای آبرو!؟
يادا
من تشنهی تو مُرده بودهام به ديار مادری!
ياس میطراود با طين
يا تراويدنِ ترانهای که تر است.
يا منِ عجيب از شبِ هوا،
عطر ... چه چيدنی دارد،
که باورِ آغوش تو مُردنم مگر!
حس میکنم هنوز
پشتِ همين دَرِ بسته بايَدَم کسی
هَوَسِ به حيرتِ آشنای ما بُرده بو،
باشد!
|
بازگشت به فهرست
|