رَد
از اين همه آدمی چرا
شکستههای شب را
به شيئی تشنه نگفتند!؟
عشای پياله بود
که رُخ از پیِ پياله میبردند
بُرده بودند مرا مُرده بودند
به کوی ميکده مرا،
و رَدِ راه به راه و به ها ...
که سايهها، صبور
سنگها به سايه
شکستهها بسيار،
و شب که شيئیِ تشنه به نود.
هی حيرتا
از اين همه آدمی چرا
يکی برادر من نبود ...!؟
|
بازگشت به فهرست
|