رسولِ پَرسهگَردِ زيتون و کبوتر و آينه
من
محبتِ بیتمامِ ترانهام
من
نشانههای شگفتی
در اين شب ديجور
ديدهام.
دريا به کرنش و بنفشه بر بادِ لاجورد،
کو او که مرا دمی
تنها دمی
دريابد ای خلايق!
به گاهی بايد رسيد
که هيچکس از اين کُنجِ بینشان
بازش نتواند رسيد.
مرا
زمزمهی زيتون و
عطر کبوتر و
طعم آينه
آموختهاند.
من
محبتِ بیتمام ترانهام،
شاعرم،
و شب از ترس تحملِ من
روز خواهد شد.
پروندهها را ببنديد،
بادهای اين دقيقهی مسحور
لبريز از تکلم پروانه است.
نگاه میکنيد و
نمیبينيد،
راه میرويد و
به مقصد نمیرسيد،
دَمی به جانبِ نور
بنگريد،
خورشيد از دسترسِ تازيانه شما
دور است.
مرا بزنيد
مرا
زمزمهی زيتون و
عطر کبوتر و
طعم آينه
آموختهاند
|
بازگشت به فهرست
|