مجالی نيست
مجالی نيست!
در گفتگوی ابر و باد
يکدستیِ باران
کاری نمیکند.
بايد نشست به گردهی اسبی و
شبانه گريخت،
يا
تا فتح آن سرودِ سرخ
ايستاد و مزامير زندگی را
بلند بلند خواند و مرد.
اين است همان که به وحشتی
جانَ پرتقلايم
در ملاقاتِ با اتفاق دارد.
نمازی نه از اين قرار
که توجيه ترسم باشد،
بی دغدغه اين را پذيرشیست
که بر کلالهی آتش
سبز از زبان سرخ نخواهيم گذشت.
و آن رمه رفته است
که از گسترهی شب تا ستيغ کوه،
گرگ گرسنهای
در زوزههای ماه
دندان بر دندانِ تهی میسايد.
شبیست
شبیست عظيم و گرفته و خاموش
که هيچ سوش را سوسوی چشمی نيست.
و ترا مجال تردد و ترديدی!؟
کنار پنجره بايست
رودی اکنون از خروشِ مکرر من جاریست
|
بازگشت به فهرست
|