گرگِ نَر
که پس کی
دَمی بميرم و دَمی که پس بميرم و خلاص!؟
نه بترسم از چه بايدِ هر چه شما و
از اين همه،
از پَرتِ روز و از شبِ حواس.
پياله بر پياله
پريخوانِ خسته
در به نشسته از انتظار.
از پسِ اين همه خواب و اين همه راه،
بیراهِ گريه بگو به روزگار
چه ترس از اين خطا که مگر،
مگر به غيرِ من از اين خلاص
که سپيدهچينِ چراغِ توام!
روشن به راه که میروم،
به گرگ و ميش هوا،
سفر به سينِ کناره ... از آدمی!
|
بازگشت به فهرست
|