در آستانهی مرگ و
مَزاميرِ زندگی
تنها تو را برگزيدم
چرا که تو
چراغ
از قرائت دريا
داری.
بگو
با سواران بی سَرِ من
که از تنگههای اين شب جليل
میآيند
چه خواهی کرد؟
در شيئی و
در جهان
تنها اضطراب سفر است
که به ساحلِ رفتن
خواهد رسيد.
من میمانم
هم در آستانهی مرگ و
هم اندرْ خوابِ زندگی