هزار و يک الف از ليلِ لا
بر پنجره مگر آن پردهی سازِ گريه: دَريدَنم
ورنه گريبان خودْ دريدنِ دريا، چه ديدنم
من چرخ از رازِ رَسَن به رويا دواندهام
بشنو ز چاهِ برادران، حکايتِ يوسف شيندنم
در قحطسالِ ستاره، چراغی اگر مرا
بينی شفای تو و اين به هزار سالگان رسيدنم
در جنگ سنگ، بهتر که آينهبانِ عاشقان
ورنه که "هند" حيران ز جگر به دندان جويدنم
پس کی آفتاب بنامِ پروانه از افق
سَر میزند به صبح، از اين همه پيله تنيدم
گر پردهدار تويی، بگو که خُدات از خيال گُل
بَر خوانَدَت به پردهای که من شيدایِ شنيدنم
|
بازگشت به فهرست
|