نامهی ششم
میگويند باران میآيد
اما من نمیبينم،
زير چتری از ترديد میگذرم
همه جا را
بوی نوعی شقايق پُر کرده است!
اصلا به من چه که شب
تمثيل ظلمت است،
ظلمت، گاهی بينالطلوعين میآيد!
و بامداد
واژهای بود که از آن
تنها شاعری خسته مانده است.
شتاب نکن
از نسيما هم برايت خواهم نوشت
دخترم دندان درآورده است
ديریست معنی نان را میفهمد
بيست سال ديگر
به او خواهم گفت:
اين شعر نيست
که نان را قسمت میکند،
اين نان است
که شاعران را تقسيم کرده است!
|
بازگشت به فهرست
|